دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , ,
منکـــر نمی شــوم تبِ عشقــی که هست را
زخـمی کــه روی شیـشه ی قلبـــم نشست را
من می پرستمت ، دگــران عــزم کـــرده اند
ویـــران کننـــد ، معبــــدِ ایــن بت پـرست را
این یک حقیقت است که دیدم به چشم خویش
سنگی که قـــاب خاطـــره هـا را شکست را
نفریــن به آنکـه آمد و در دست هـم گذاشت
دسـتِ تــــو و عـــروسِ گنهکـارِ پست را
دیـــری نمی کشــد که خــدا کـور می کنـــد
چشمی کـه روی حرمت این عشق ، بست را
آن روز دور نیست کــه بــر روی سینه اش
می بینـم آن فرشتـه ی خنجـــر به دست را
شعر "نفرین" از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , عاشقانه , شعر , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,
عمـــرم تمام گشت و خـزان شد بهار من
با ایـن سوال ، این که چرا رفت یار من؟
در انتظـــــار آمدنــش ســـال ها گذشت
امـــا به انتـــــها نرسیـــد انتظـــــار من
دنیا به من که ســوی امیــدی نشان نداد
درمـــان نداشت درد و غمِ بیشمـــار من
هــر روزِ عمــــر ، حسرت یک آرزو به دل
هرگـــز نرفت رنگ غــــم از روزگـــار من
تنها به عشق بود دلم خوش که ناگهان
از دست رفت آنچه که بُرد اختیــار من
از دست رفت یارم و با رفتنش گذاشت
داغــی دگـــر بـــه روی دلِ داغــدار من
تـا کــی خدا خدا بکنــــم بلکه بگذرنـــد
این روز های تـار تـــر از شــــام تــار من
ای کاش یک نفـــر برسانـــد به گـوش او
شاید خبـــر نـدارد از ایـــن حـال زار من
شعر "رنگ غم" از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , عاشقانه , شعر , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
یک ســال شد که من به هــوایت پریده ام
غیـــر از تــو از تمـــام جهان ، دل بریده ام
افسانـه ای تو یا که حقیقت؟ تو چیستی؟
من در تمـــام عمــــر ، شبیــهت ندیـــده ام
تنهــا تویی کسی کــه در آغــوش گـــرم او
در اضطــرابِ اینهمـــه غـــم ، آرمیـــده ام
گرمـــای جاودانــــه ی یک عشــق پــاک را
با آفتــــاب نـــــاب وجـودت چشیـــده ام
خواهم نوشت در همه ی شعرهای خویش
ایـــن اتفـــاق را کـه تـــو را برگزیـــده ام
تنهــا تو باش ، تا کـه تـو هستی کنـــار من
انگـار من به هـرچه که خواهم رسیده ام
شعر "یک سال شد" از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , عاشقانه , شعر , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , ,
این غصه را کجای دلم جا کنم؟ بگو
از تو ، تو را چقدر تمنا کنم؟ بگو
تا کی به انتظار تو باشم که باز هم
با حسرتی دوباره تماشا کنم؟ بگو
اینگونه با هوای تو ای یار تا کجا
هر روز را برای تو فردا کنم؟ بگو
از شرم این و آن، تب این عشق را چقدر
تا عمق جان بسوزم و حاشا کنم؟ بگو
من عاشقانه با تو کنار آمدم ولی
با دوری ات ، چگونه مدارا کنم؟ بگو
این من ، کنار هیچ کسی ما نمی شود
دیگر کجا شبیه تو پیدا کنم؟ بگو
شعر "تمنا" از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , ,
یک عمر اگر فدای تو بودم مرا ببخش
آواره در هوای تو بودم مرا ببخش
گفتی به من علاقه نداری ولی اگر
من همچنان گدای تو بودم مرا ببخش
غیر از غمت نبود مرا دین و مذهبی
من بنده ی، خدای تو بودم، مرا ببخش
با آنهمه جفایت اگر باز هم عزیز
من یار با وفای تو بودم مرا ببخش
یک عمر اگر به هرکه رسیدم به هرکجا
گفتم که آشنای تو بودم مرا ببخش
این اتفاق عشق که تقصیر من نبود
بیمار بی دوای تو بودم، مرا ببخش
همدرد دردهای دلم هیچ کس نشد
وقتی که در عزای تو بودم، مرا ببخش
تنها "تو"ام تو بودی اگر، باز هم تویی
من هم اگر "شما"ی تو بودم مرا ببخش
شعر "مرا ببخش" از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
امشب افتــاده به جانـــم تب یادت ، چه کنم؟
من نــدارم به غم هجر تـــو عادت ، چه کنم؟
روزگــاریست که دیــــوانه و بیمــــار توأم
مانــده ام گر تــو نیایی به عیادت ، چه کنم؟
گشته کابوس شبم ، دست تـو در دست رقیب
آتشــم می زنـــد این حس حسادت ، چه کنم؟
هر دری بـــود زدم تا تــو بمانی ، که نشـد
گر مرا نیست به وصل تو سعادت ، چه کنم؟
عمر و جانم به فدایت همه ، ای دوست بگو
با چنین وسوسه ی عرض ارادت ، چه کنم؟
تا به دل مهر تو برجاست ، تو را می طلبم
دوست دارم که شوم وفق مرادت ، چه کنم؟
شعر "چه کنم ؟" از دفتر شعر "نیمه شبهای من" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : دلنوشته , شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
می ترسم...
از خودم
از کسانی که نمی شناسم
اتفاقاتی که هنوز برام غریبه اند
و از فردایی که نیامده
می ترسم...
از وزش تند سالهای پی در پی
و خشکیدن ریشه هایم در این گلدان قدیمی می ترسم.
افکارم بین دیروز و امروز و فردا پرسه میزند
خودم نیز میان زمین و هوا معلقم
مانند بادکنکی که از دست کودکی رها شده.
مرا می ترساند...
قدمهایی که بی هوا روی سنگفرش پارک بر می دارم
صدای برگهایی که زیر پاهایم می شکنند
و طبیعتی که تکرار می شود
مانند روزهای من...
می دانم که آینده اینجا نیست!
اما این تکرار...
این تکرار مرا می ترساند.
می ترسم فرصتم تمام شود
و من در انتظار سبزترین باور زندگی ام، با زردی به پایان برسم!!!
شعر "تکرار" از دفتر شعر "نیمه شبهای من" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
بـــاز با یاد تــــو با دیـــــده ی تـــر
مثل شب های دگـــــر تا به سحــــر
لحظه ای را مژه بـــــرهــــم نـزدم
نیست انگــــار که از خواب خبــــر
گــــرچه داری خبـر از حرف دلـــم
می نــــویسم همــــه را بـار دگـــــر
می بـــرد گــــریه امانم ، گله نیست
هـــرچه اشک است به لبخند تـو در
خـــــوب دانم کـــه نـــــدارد گل من
طعم لبخند تــــــو را قنــد و شکــــر
سیـــــر از چشــــم سیاهت نشــــوم
می دهم عمــــر به یک لحظه نظـر
در عجب مانده ام ای یار که چیست
فرق ابــــروی تو با قـوس قمــــــر!
در بــــرم هستــــی و دلتنگ تـــوأم
این چه عشقیست که افتاده به ســــر
آنچنان رفتـــه قــــــرارم که مگــــو
در هـــــوایت دل و جانــــم زده پـر
دست من نیست ، تــــو دنیــای منی
می شود دست کشید از تو مگـــر!؟
شعر "می شود دست کشید از تو مگر !؟" از دفتر شعر "نیمه شبهای من" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
با من بگو که اینهمه احساس ، خواب نیست
یا آب هم به پاکیِ ایــن عشقِ نــاب ، نیست
با من بگـــو که مثل تـو پیــــدا نمی شــــود
تکــرار کن که قلبِ زلالت ، سـراب نیست
باور نمی کنــــم که دگــــر ، همنشین مـــن
تنهائی و عـذاب و غـم و اضطراب ، نیست
تنهــا کسی کــه حال مـــرا درک می کنـــد
تنها تویی که حال تـو با من ، خراب نیست
اغــــراق نیست ، اینکه بگویــم عزیـز دل
گــــرمای دست های تــــو در آفتاب نیست
از لحظه ای که آمــده ای ، با وجــــود تـــو
فهمیـده ام که عشـــق ، فقط در کتاب نیست
شعر "با من بگو " از دفتر شعر "همنفس" شاعر "پریناز جهانگیر عصر"
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
از چه با من اینچنین ســــردی ؟ بگو
تا بــه کی اینگــــونه نامــردی ؟ بگو
مهـــربان بودی ولی ناگـــه چه شد ؟
بر ســــــرِ قلبت چــــه آوردی ؟ بگو
لحظـــــه ای حتی اگـــــر با درد من
کـرده ای احســاس همـــدردی ، بگو
با چنیـــــن پا در هــــوایی تا کجــــا
منتظـــر باشم که برگــــردی ؟ بگو
روی عقـــلم پا گــــذارم یا دلــــــم ؟
جای من بودی چه می کردی ؟ بگو
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
هـــرگــــز نکشم منّت مهتـــاب جهان را
تاریکی شب های مرا روی تــو کافیست
از سوی نسیمی که تــو را کـــرده نوازش
یک دم بـه مشامم برسد بـــوی تو کافیست
در حســرت چشمان توأم از تـو چه پنهان
با اینکه برایــم خم ابــروی تـــو کافیست
از هرچــه مرا از سر و پا داده خداونــد
دستی که زند شانه به گیسوی تـو کافیست
مدیــــونم اگــــر تشنه ی لبخند تــــو باشم
دنیای مــرا چهره ی اخموی تـــو کافیست
با اینهمــه دوری ، گله ای از تــــو نـدارم
گاهی خبری هم رسد از سوی تو کافیست
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
هرچند که چشمان تو شهلاست ، به من چه !
شک نیست که اندام تو رعناست ، به من چه !
گیـریم که سیمای تـو را ماه ندارد
با آنکه وجودت همه زیباست ، به من چه !
هر روز اگر دیده ی خونبار ز اشکت
از دور مرا غرقِ تماشاست ، به من چه !
صد بار اگر زار زنی ، باز نگردم
سوگندِ دروغین تو برجاست ، به من چه !
با غیـــر نشستی و چو من یار ندیدی
این گفته ز چشمان تو پیداست ، به من چه !
کردی تو غرورم همه پامال ، به یک دم
زین فاجعه در قلب تو غوغاست ، به من چه !
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
تا کـه آرَم رخ زیبــای تـــو را در نظرم
دیده را اشک فرا گیــرد و سوزد جگرم
من نه این بودم و حالم نه چنین بود، ولی
این بلا از غم هجـــران تـــو آمد به سرم
در غمت غرقــم و طوفان زده دنیـای مرا
بس که می بارد از آن حادثه، چشمان ترم
آرزویــم همه ایـن است که یک بار دگـر
دست در دست تــو بگذارم و آیی به بـرم
از شکـــرخند ، لبم باز شکــر می طلبـد
عاقبت می کنـد این وسوسه از ره به درم
ترک عشقت نکنم گـــرچه مــرادم ندهی
تا که جان در بدنـم هست تو را همسفرم
دلخوشم زانکه هرازگاه ، تو هم یاد منی
با چنین فـاصله ، از حــال دلت با خبرم
قلب ویران شــده ام را به نگاهی بنــواز
تا دگــر هیــچ کجا ، هیــچ کجایش نبـرم
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , پریناز جهانگیر عصر , تلخ نوشته , عکس نوشته , ,
گفته بودم بی تو می میرم ولی این بار ، نه
گفته بـودی عاشقــم هستی ولی انگــار ، نه
هرچه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این تکـــرار طوطیوار ، نه
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار ، نه
دل فروشی می کنی گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را در این بازار ، نه
قصد رفتن کــرده ای تا باز هم گویــم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار ، نه
گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسـار ، نه
می روی اما خودت هم خوب می دانی عزیز
می کنی گاهــی فــــرامـوشم ولی انکار ، نه
سخت می گیری به من با اینهمه از دست تو
می شوم دلگیـــر شاید نازنین بیــــزار ، نه
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , پریناز جهانگیر عصر , ,
تا تو می آیی، درون سینه غوغا می شود
آتشی از عشق، می آیی و برپا می شود
با حضورت غصه ها از خاطرم پر می کشند
دردهایم تا تو می آیی، مداوا می شوند
خیره می مانم به چشمانت گلم، بی اختیار
عشق بی اندازه ام اینگونه معنا می شود
من نمی دانم چه گویم یا کدامین شعر ناب
بهترین توصیف آن لبخند زیبا می شود!
مرد من، با مهربانی تا صدایم می کنی
آن صدا زیباترین آهنگ دنیا می شود
در تعجب مانده ام جانم چگونه؟ از کجا؟
آنقدر مردانگی در سینه ات جا می شود!
زندگی با بودنت، دیگر برایم تلخ نیست
در کنارت زهر هم باشد، گوارا می شود
هر زمان، ناچار، دست از دستهایت می کشم
لحظه ها را می شمارم تا که فردا می شود
آنکه همچون من کند احساس خوشبختی کجاست؟
در کدام افسانه این احساس پیدا می شود؟!
مطمئنم هیچ چیز از من نمی گیرد تو را
همنفس، وقتی خدا با ما همراه می شود
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
"آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی
بیخبر مانند یک ناخوانده مهمان آمدی
آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی
تا بنا از نو کنی این قلبِ ویران ، آمدی
با خودش می بُرد آن سیلاب تنهایی مرا
مثل یک ناجی میان موج و توفان آمدی
فرصتم کم میشد و هر لحظه دردم بیشتر
خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی
چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای
با نگاهی گرم و لب های خندان آمدی
فکر میکردم زمانش دیر شد دیگر ولی
بهترین وقت است ، خوشحالم که الآن آمدی.
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
رو می کنم به عکس تو با چشم زارِ خویش
می گـــویمش ز قصه ی دنبــاله دار خویش
چندیست ، با خیــال تو خوابـــــم نمی برد
در حســــرت حضور توأم ، در کنـــار خویش
رخســــار سرخ من به غمت زردِ زرد شد
من عاشقانه وقف تـــو کردم بهـــار خویش
چون بــرگِ بی اراده به دستان ســــردِ باد
دل بسته ام به عشق تو بی اختیار خویش
یک دم به حال خویشم و یک دم به یاد تو
من داده ام ز دست ، عنانِ قــــرار خویش
آشفته مانده ام ، و چه آسوده رفته ای ...
من در خیــال تو ، تو به دنبــال کار خویش
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , پریناز جهانگیر عصر , ,
دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟
تو خود را بهرِ این هجران ، مهیّا کرده ای یا من؟
بگو آیا تو با حسرت ، ز چشمی مملو از نفرت
نگاهی با محبت را ، تمنّا کرده ای یا من؟
تو ای پر مدّعا یارم ، مگر دریای احساسی
که خود با صخره ای سنگی ، مدارا کرده ای یا من؟
تو بازی کرده ای گاهی ، و من بازیچه ات بودم
ولیکن نقش عاشق را ، تو ایفا کرده ای یا من؟
خودت هم خوب می دانی ، چه زهری در زبان داری
تویی کاین زهر را بر خود ، گوارا کرده ای یا من؟
شدم تا غرق آغوشت ، مرا از خود جدا کردی
بگو احساس قلبت را ، تو حاشا کرده ای یا من؟
تو عشقت را به بی رحمی ، زدی با دست خود آتش
سپس از دور و با لذّت ، تماشا کرده ای یا من؟
تنم در شعله ی یادت ، چه بی اندازه می سوزد
تو بر این شعله جانت را ، شکیبا کرده ای یا من؟
چه بر روزم تو آوردی ، بیا با چشم خود بنگر
ببین آیا تو یارت را ، زِ سر وا کرده ای یا من؟
عزیزم خود قضاوت کن ، مگر من با تو بد کردم؟
بگو این ظلم بی حد را ، تو امضا کرده ای یا من؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,
دسته : شعرهای عاشقانه , شاعران معاصر , عکس نوشته , ,
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
پریناز جهانگیر عصر
برچسب ها : پریناز , جهانگیر , عصر , شعر , عاشقانه , معاصر ,